مدرسه عشق
درمجالی که برایم باقی است
باز همراه شما مدرسه ای میسازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
وبگویند خدا
خالق زیبایی
وسراینده ی عشق
آفریننده ی ماست
مهربانی است که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
وبه خود می خواند
جنتی دارد نزدیک،زیباو بزرگ
دوزخی دارد- به گمانم –
کوچک و بعید
در پی سواد نیست
که ببخشد ما را
وبفهماندمان
این ها بیرون از دایره ی رحمت اوست
درمجالی که برایم باقی است
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را باعشق
علم را با احساس
ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
ونخوانند کسی را حیوان
ونگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
و یه جز ایمانش
هیچ کسی چیزی را حفظ نباید بکند
مغزها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز، دل ها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هرکسی حرف دلش را بزند
غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا کسی بعد از این
باز همواره نگوید : هرگز
وبه آسانی همرنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله ی کوه
وعبادت را درخدمت خلق
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل سبز
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرارکنیم
عدل
آزادی
قانون
شادی
امتحانی بشود
که بسنجد مارا
تابفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم
در مجالی که برایم باقی است
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که درآن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
وبگویند تا فردا صبح
خالق عشق نگه دار شما
*مجتبی کاشانی*
حکایت «چوپان دروغگو» به روایت «احمد شاملو»
کمتر کسی است از ما که داستان «چوپان دروغگو» را نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از درسهای کتاب فارسی ما در آن ایام دور بود. حکایت چوپان جوانی که بانگ برمیداشت: «آی گرگ! گرگ آمد» و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان میدوید و چون به محل میرسیدند اثری از گرگ نمیدیدند. پس برمیگشتند و ساعتی بعد باز به فریاد «کمک! گرگ آمد» دوباره دوان دوان میآمدند و باز ردی از گرگ نمییافتند، تا روزی که واقعا گرگها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: «کمک» کسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و الخ. . .
«احمد شاملو» که یادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقولهای، همین داستان را از دیدگاهی دیگر مطرح میکرد. میگفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ میگفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمیگفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که: گلهای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوار? کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوش? دشتی برمیآورند که در پس پشت تپهای از آن جوانکی مشغول به چراندن گلهای از خوش گوشتترین گوسفندان وبرههای که تا به حال دیدهاند. پس عزم جزم میکنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت میطلبند.
گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آنسوترک مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده میگوید: میدانم که سختی کشیدهاید و گرسنگی بسیار و طاقتتان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که میگویم را عمل، قول میدهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که میگویم انجام دهید. مریدان میگویند: آن کنیم که تو میگویی. چه کنیم؟
گرگ پیر باران دیده میگوید: هر کدام پشت سنگ و بوتهای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشهای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و برهای چنگ و دندان برید. چشم و گوشتان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیهگاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید.
گرگها چنان کردند. هر کدام به گوشهای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان. گرگ پیر اشاره کرد و گرگها به گله حمله بردند.
چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: «آی گرگ! گرگ آمد» صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار میکردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقبنشینی کنند و پنهان شوند.
گرگها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبال? کار خویش گرفتند.
ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حمل? بدون خونریزی! را صادر کرد. گرگهای جوان باز از مخفیگاه بیرون جهیدند و باز فریاد «کمک کنید! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبار? مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیندند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند.
ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حملهای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمکخواهی چوپان جوان با هم? رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش میداد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماقدار خبری نبود.
گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه بر? دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که میبایست.
از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بیآنکه به این «تاکتیک جنگی» گرگها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچار? بیگناه را برای ما طفل معصومهای آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفی کردهاند.
خب این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما میشود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شدهایم! چه؟ اگر هنوز هم فکر میکنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید. حالا دیگر بهانهای ندارید
کوئیز زیر از چهار سؤال تشکیل شده که به شما خواهد گفت آیا برای این که یک مدیر حرفهای باشید، شایستگی لازم را دارید یا نه؟
سؤالها مشکل نیستند. در مورد هر سؤال اول سعی کنید خودتان پاسخ بدهید و بعد پاسخ را بخوانید تا ببینید درست جواب دادهاید یا خیر.
1-از شما خواسته شده یک زرافه را در یخچال قرار دهید. چطور این کار را انجام میدهید؟
.
.
.
.
.
.
پاسخ: درب یخچال را باز میکنیم. زرافه را داخل یخچال میگذاریم و سپس درب آن را میبندیم. هدف از این سؤال این است که مشخص شود آیا شما از آن دسته افرادی هستید که تمایل دارند مسائل ساده را خیلی پیچیده ببینند یا خیر!
2-حال از شما خواسته شده یک فیل را در یخچال قرار دهید. چه میکنید؟
.
.
.
.
.
.
.
پاسخ: آیا پاسخ شما این است که درب یخچال را باز میکنیم و فیل را در یخچال میگذاریم و درب آن را میبندیم؟
نه! این درست نیست!
پاسخ صحیح این است که درب یخچال را باز میکنیم. زرافه را از یخچال خارج میکنیم. فیل را در یخچال میگذاریم و درب آن را میبندیم. این سؤال برای این است که مشخص شود آیا شما به نتایج کار های قبلی خود و تأثیر آن برتصمیم گیریهای بعدیتان فکر میکنید یا خیر.
3-شیرشاه یک کنفرانس برای حیوانات جنگل ترتیب داده است که به جز یک حیوان، همگی حیوانات در آن حضور دارند. آن یک حیوان غایب کیست؟
.
.
.
.
.
.
.
پاسخ: یادتان رفته که فیل الان در یخچال است؟ پس حیوان غایب این جلسه باید فیل باشد! هدف از این سؤال این است که حافظه شما در به خاطر سپردن اطلاعات سنجیده شود.
اگر تا این جا به سؤالات پاسخ درست ندادهاید نگران نباشید، هنوز یک سؤال دیگر مانده است.
4-باید از یک رودخانه عبور کنید که محل سکونت کروکودیل هاست. شما قایق ندارید. چه میکنید؟
.
.
.
.
.
.
.
پاسخ: خیلی ساده است! به داخل رودخانه پریده و با شنا کردن از آن عبور می کنید.
کروکودیلها؟ آنها الان در جلسهای هستند که شیرشاه ترتیب داده! هدف از این سؤال این است که مشخص شود آیا از اشتباههای قبلی خود درس میگیرید که دوباره آن ها را تکرار نکنید یا خیر
یادت ای دوست بخیر..
بهترینم خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نکند خاطرت از شکوه من خسته شود!!؟
دل من میخواهد..
که بدانی :
بی تو
دلم
اندازه
دنیا
تنگ است!.........................................
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
لوگوی دوستان
لینک دوستان
عاشق آسمونی قاصدک منتظرظهور آوای قلبها... کوسالان سفیر دوستی ستاره .: شهر عشق :. عکس های عاشقانه منطقه آزاد غلط غولوت؟2 شیشه نور همای سعادت صاعقه سرزمین من ***رویا*** ارون کشکول قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات روانشناسی جالب فراق یار عشق بی انتها اتاق دلتنگی... به عشق ارباب من هیچم وبلاگ یک روز عالی برای تو همه نمک بریزیم! سوپر لینک خشگل دختر سکوت شخصی سیستم عامل ونرم افزارهای طراحی گرافیک آمار وبلاگ
بازدید امروز :1
بازدید دیروز :4 مجموع بازدیدها : 27210 خبر نامه
وضعیت من در یاهو
جستجو در وبلاگ
|